Nemidanam (Homayoun)

به بهار می طلب کن منشین به کار دیگر
که بسی امید باید که رسد بهار دیگر
بشمر غنیمت ارزان که رسی به روزگاری
که خطا بود نشستن پی روزگار دیگر

نمیدانم نمی خواهم بدانم که ساز کهنه عشقم شکسته
نمیخواهم بدانم در نگاهم غروب غربت صحرا نشسته

نمیدانم نمیخواهم بدانم که ساز کهنه عشقم شکسته
نمیخواهم بدانم در نگاهم غروب غربت صحرا نشسته

خانه عشق من اکنون بی تو رنگ غم گرفته
محفل پرشور من از دوریت ماتم گرفته
من تو را هر نیمه شب محزون و خاموش
با دو چشم مات و غمگین جستجو کردم
همچو یک دیوانه غمگین به یادم
کوچه های آشنا را زیر و رو کردم
تا به چشم خویش دیدم هر چه بود از هم گسسته
سایه سرد جدایی در میان ما نشسته

دل مگو با من که او دیوانه ای دیوانه ای بود
در میان سینه ام دیوانه ای بیگانه ای بود
دل مگو با من که او دیوانه ای دیوانه ای بود
در میان سینه ام دیوانه ای بیگانه ای بود
بر تو نفرین ای دل من ای دل بی حاصل من
من ز دست تو چنین افسانه گشتم
از همه خلق جهان بیگانه گشتم
خسته ام دیوانه دل زین بی قراری
من ندارم طاقت دیوانه داری
خسته ام دیوانه دل زین بی قراری
من ندارم طاقت دیوانه داری

شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم
شکسته خاطر و آزرده جان و خسته تنم
کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم
بلای جان من این عقل مصلحت بین است
بیار باده که غافل کند ز خویشتنم
چو شمع آتش سوزان درون جان دارم
ببین به روشنی فکر و گرمی سخنم

در شعله آن شمع در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم

نقشی ز وفا نیست نقشی ز وفا نیست
در این مرحله یا رب من درس وفا را ز که آموخته بودم

در شعله آن شمع که افروخته بودم
ای کاش ای کاش که پروانه صفت سوخته بودم

نقشی ز وفا نیست
نقشی ز وفا نیست در این مرحله یا رب
من درس وفا را ز که آموخته بودم

افسوس که روشنگر بزم دگران شد
شمعی که ز سوز جگر افروخته بودم

آن کو به تمنای تو رسوای جهان گشت
ای آفت هستی من دلسوخته بودم

یکرنگی و تسلیم و صفا را همه ای عشق
در سینه به سودای تو اندوخته بودم

از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

نمیدانم نمیخواهم بدانم که ساز کهنه عشقم شکسته
نمیخواهم بدانم در نگاهم غروب غربت صحرا نشسته

خانه عشق من اکنون بی تو رنگ غم گرفته
محفل پر شور من از دوریت ماتم گرفته
من تو را هر نیمه شب محزون و خاموش
با دو چشم مات و غمگین جستجو کردم
همچو یک دیوانه غمگین به یادم
کوچه های آشنا را زیر و رو کردم
تا به چشم خویش دیدم هرچه بود از هم گسسته
سایه سرد جدایی در میان ما نشسته

دل مگو با من که او دیوانه ای دیوانه ای بود
در میان سینه ام دیوانه ای بیگانه ای بود
دل مگو با من که او دیوانه ای دیوانه ای بود
در میان سینه ام دیوانه ای بیگانه ای بود
بر تو نفرین ای دل من ای دل بی حاصل من
من ز دست تو چنین افسانه گشتم
از همه خلق جهان بیگانه گشتم
خسته ام دیوانه دل زین بی قراری
من ندارم طاقت دیوانه داری
خسته ام دیوانه دل زین بی قراری
من ندارم طاقت دیوانه داری



Credits
Writer(s): Tajvidi Tajvidi
Lyrics powered by www.musixmatch.com

Link