Istgahe Shahre Yakh
خیس، سرد و ساکت
غرق مه، تلخ و صامت
این شهر تار، هر بار دیده
مرگو با چشم
مثل یه شاعر آوازه خوان
صدای گربه ها اومد بالای دار
تا بشکونه سکوت مرگبار
این رکود ترسناکو
گاهی صدا قطاره و سوت
گاهی شکستن یخای تو جوب
این دیوارا، مکیده بودن هوای سقوطو
انگار نبود راهی نو به موندن
یخ ها بناها رو پوشوندن
فقط یه کافه از دور پیدا بود
با جرقه ی تابلو های نیمه سوخته اش
در کمی باز شد
یه نگاه به چپ کرد، یه نگاه به راست
چمدونشو آروم برداشت
کرد، سرشو تو یقه های پالتوش
دیگه وقت نداره
حتی پوتینشو از تو یخ درآره
میگه: "جاده واسه ی تو کلک نداره"
"آدم تنها به رفتن شک نداره"
خودش موند و یه ساک
باس بزنه به چاک
بارون یخ می زد می افتاد
و ساکن می شد رو خاک
میگه: "بالاخره میرم تو این قطاره"
وقتی مسته ردخور نداره
میرسه به ایستگاه، میشه خمار
باید برگرده چون الکل نداره
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده می پاشه (میره بر میگرده می پاشه)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده می پاشه (میره بر میگرده می پاشه)
مثل بومرنگ
برگشت و خواست بره تو
یه زن، رو به پنجره بود
یه زن با یه لباس خشک و خام
و یه پیرمرد ایستاده پشت بار
(پیرمرد:) "بازم رفتی؟"
(مرد:) "خمارم"
(پیرمرد:) "به هر ترتیب، اینجا چیزی واسه مصرف نداری"
(مرد:) "رفته بودم بازدید سد"
(پیرمرد:) "هر چی، واسه ی چی ساکتو جمع کردی؟"
"تو که می دونستی سد تعطیله و با خبر بودی از یخبندون"
(مرد:) "خمارم"
"کلی گشتم نیست"
"نرو، منو نگاه کن ببین دستام می لرزن، اگه نرسه بهم از خماری رفتم"
"قول میدم بمونم باتون، خامی کردم، اگه نرسه بهم از خماری رفتم"
(پیرمرد:) "ددددددد کارتو همینه بازی کردن"
"اصلا، واسه چی به تو باج میدم؟"
"انقده راه میدم؟"
"به قد کافی گشتم نیست"
زن رو به پنجره آنی برگشت
یه بومرنگ بود توی دستاش
پرت می کرد، بر می گشت هر بار
جیغ می کشید گاهی از خشم
(مرد:) "چاره چیه؟ از خماری رفتم"
"آه، این شد یه چیزی باهام بیا پس"
رفت، طرف درب قفسه با مکث
دو تا قفسه رو رد کرد تا قفسه ی بعد رو
وا کرد که توش
یه گوزن رو جا کرده بود
اما سلاخی شده با رنگ خون (رنگ خون، هی)
زن کل کشید پاتیل از رقص
یه گوشه خم شد آنی از غم
(پیرمرد:) "اون که شاده، تو هم شادی حتما"
"پیشنهادم اینه میزو بچینین، سوپ گوزن و شامی از من"
"یه شب سه تایی داریم بعد مدت ها خوشحالیم حتما"
آه، مرد خمار اسیر درد، با تهوع دید که گیر کرده
(مرد:) "تو خفه شو راوی، کی گیر کرده؟"
"این قصه بین من و پیرمرده"
(مرد:) "اینا نیست مناسب شام پیرمرد"
"پوسیده است"
"تازه تو که می دونی"
"من چه قدر بیزارم از گوزن واسه ی شام، پیرمرد"
(پیرمرد:) "اه، بمیر از خماری بدبخت"
"خیلی وقته رفته شادی از در"
"فقط خواستم یه شام سه تایی ازت"
"راستی، یه لحظه گفتی راوی از خشم؟"
(مرد:) "همون که واسه بازی نوشت"
"یخبندون و بی آبی نوشت"
"واسه من درد خماری"
"توی پیرمردم همین راوی نوشت"
"بیا بندازیمش توی سد یخ"
"که اگه بره واسه ی متن بعد"
"داره یه شعر لجن خامو"
"که بده به خوردمون گوزن شامو"
(راوی:) "یعنی عاملم من؟"
(مرد:) "آره حتما"
"نه نه کاملا صبر کن"
"یعنی ادامه اشه شام گوزن؟"
(راوی:)"نمی دونم، احتماله همش"
یه صف بلند از مردم شهر
پر از زخم، بی لبخند
یه خط روی یخ، پر ترکش رفتن، فرار از سنگر
صورتای یخ زده، تازیان خورده از جنگ
ایستگاه شهر یخ، ایستگاه شهر یخ
مردمی واسه ی کوچ، خطر می کردن
تو این راه های دور، سفر می کردن
مسافر این، قطارای پوچ
روی ریل ها که بر میگردن
از کوله هاشون یخ
از جونشون زمستون
روییده بود و هر کی
یه شهر توی یخبندونش
مرد خمار، به ساکش نگاه کرد و نشست
خیره شد، به یه بچه که تیر می کشید دندونش
غرق مه، تلخ و صامت
این شهر تار، هر بار دیده
مرگو با چشم
مثل یه شاعر آوازه خوان
صدای گربه ها اومد بالای دار
تا بشکونه سکوت مرگبار
این رکود ترسناکو
گاهی صدا قطاره و سوت
گاهی شکستن یخای تو جوب
این دیوارا، مکیده بودن هوای سقوطو
انگار نبود راهی نو به موندن
یخ ها بناها رو پوشوندن
فقط یه کافه از دور پیدا بود
با جرقه ی تابلو های نیمه سوخته اش
در کمی باز شد
یه نگاه به چپ کرد، یه نگاه به راست
چمدونشو آروم برداشت
کرد، سرشو تو یقه های پالتوش
دیگه وقت نداره
حتی پوتینشو از تو یخ درآره
میگه: "جاده واسه ی تو کلک نداره"
"آدم تنها به رفتن شک نداره"
خودش موند و یه ساک
باس بزنه به چاک
بارون یخ می زد می افتاد
و ساکن می شد رو خاک
میگه: "بالاخره میرم تو این قطاره"
وقتی مسته ردخور نداره
میرسه به ایستگاه، میشه خمار
باید برگرده چون الکل نداره
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده می پاشه (میره بر میگرده می پاشه)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده میره (برمیگرده میره)
میره برمیگرده می پاشه (میره بر میگرده می پاشه)
مثل بومرنگ
برگشت و خواست بره تو
یه زن، رو به پنجره بود
یه زن با یه لباس خشک و خام
و یه پیرمرد ایستاده پشت بار
(پیرمرد:) "بازم رفتی؟"
(مرد:) "خمارم"
(پیرمرد:) "به هر ترتیب، اینجا چیزی واسه مصرف نداری"
(مرد:) "رفته بودم بازدید سد"
(پیرمرد:) "هر چی، واسه ی چی ساکتو جمع کردی؟"
"تو که می دونستی سد تعطیله و با خبر بودی از یخبندون"
(مرد:) "خمارم"
"کلی گشتم نیست"
"نرو، منو نگاه کن ببین دستام می لرزن، اگه نرسه بهم از خماری رفتم"
"قول میدم بمونم باتون، خامی کردم، اگه نرسه بهم از خماری رفتم"
(پیرمرد:) "ددددددد کارتو همینه بازی کردن"
"اصلا، واسه چی به تو باج میدم؟"
"انقده راه میدم؟"
"به قد کافی گشتم نیست"
زن رو به پنجره آنی برگشت
یه بومرنگ بود توی دستاش
پرت می کرد، بر می گشت هر بار
جیغ می کشید گاهی از خشم
(مرد:) "چاره چیه؟ از خماری رفتم"
"آه، این شد یه چیزی باهام بیا پس"
رفت، طرف درب قفسه با مکث
دو تا قفسه رو رد کرد تا قفسه ی بعد رو
وا کرد که توش
یه گوزن رو جا کرده بود
اما سلاخی شده با رنگ خون (رنگ خون، هی)
زن کل کشید پاتیل از رقص
یه گوشه خم شد آنی از غم
(پیرمرد:) "اون که شاده، تو هم شادی حتما"
"پیشنهادم اینه میزو بچینین، سوپ گوزن و شامی از من"
"یه شب سه تایی داریم بعد مدت ها خوشحالیم حتما"
آه، مرد خمار اسیر درد، با تهوع دید که گیر کرده
(مرد:) "تو خفه شو راوی، کی گیر کرده؟"
"این قصه بین من و پیرمرده"
(مرد:) "اینا نیست مناسب شام پیرمرد"
"پوسیده است"
"تازه تو که می دونی"
"من چه قدر بیزارم از گوزن واسه ی شام، پیرمرد"
(پیرمرد:) "اه، بمیر از خماری بدبخت"
"خیلی وقته رفته شادی از در"
"فقط خواستم یه شام سه تایی ازت"
"راستی، یه لحظه گفتی راوی از خشم؟"
(مرد:) "همون که واسه بازی نوشت"
"یخبندون و بی آبی نوشت"
"واسه من درد خماری"
"توی پیرمردم همین راوی نوشت"
"بیا بندازیمش توی سد یخ"
"که اگه بره واسه ی متن بعد"
"داره یه شعر لجن خامو"
"که بده به خوردمون گوزن شامو"
(راوی:) "یعنی عاملم من؟"
(مرد:) "آره حتما"
"نه نه کاملا صبر کن"
"یعنی ادامه اشه شام گوزن؟"
(راوی:)"نمی دونم، احتماله همش"
یه صف بلند از مردم شهر
پر از زخم، بی لبخند
یه خط روی یخ، پر ترکش رفتن، فرار از سنگر
صورتای یخ زده، تازیان خورده از جنگ
ایستگاه شهر یخ، ایستگاه شهر یخ
مردمی واسه ی کوچ، خطر می کردن
تو این راه های دور، سفر می کردن
مسافر این، قطارای پوچ
روی ریل ها که بر میگردن
از کوله هاشون یخ
از جونشون زمستون
روییده بود و هر کی
یه شهر توی یخبندونش
مرد خمار، به ساکش نگاه کرد و نشست
خیره شد، به یه بچه که تیر می کشید دندونش
Credits
Writer(s): Ali Khoddami
Lyrics powered by www.musixmatch.com
Link
© 2024 All rights reserved. Rockol.com S.r.l. Website image policy
Rockol
- Rockol only uses images and photos made available for promotional purposes (“for press use”) by record companies, artist managements and p.r. agencies.
- Said images are used to exert a right to report and a finality of the criticism, in a degraded mode compliant to copyright laws, and exclusively inclosed in our own informative content.
- Only non-exclusive images addressed to newspaper use and, in general, copyright-free are accepted.
- Live photos are published when licensed by photographers whose copyright is quoted.
- Rockol is available to pay the right holder a fair fee should a published image’s author be unknown at the time of publishing.
Feedback
Please immediately report the presence of images possibly not compliant with the above cases so as to quickly verify an improper use: where confirmed, we would immediately proceed to their removal.